به نام خدا
دیشب کلیپی می دیدم در مورد دسته ای از حیوانات که تا زمان بلوغ هرگز طبیعت را ندیده بودند و بعد به یک باره در طبیعت رها شدند.
به محض رهایی چنان جست و خیز کردند و خود را به دامان طبیعت انداختند که تماشایش وجد آور بود. شادی از حرکاتشان می بارید؛ دشت و دمن را بو می کشیدند، به زمین و آسمان بوسه می زدند، چمن ها را در آغوش می کشیدند و درختان را نوازش می کردند.
خیلی برایم عجیب بود؛ حیواناتی که تا آن زمان طبیعت را ندیده اند و در فضایی بسته و ماشینی رشد کرده اند، چطور چنین پیوند عمیقی با طبیعت دارند. گویا همیشه در طبیعت بوده و تنها مدتی آن را گم کرده اند که چنین در آغوشش می دویدند، چرخ می زدند، بالا و پایین می پریدند. شاید اگر می توانستند جیغ هم می کشیدند! مانند کودکی که بعد از مدتی دوری، پدرش را دیده باشد.
به راستی طبیعت بخشی از وجود تمام زندگان است که اگر به جفا هم از آن محروم باشند، هرگز نمی توانند از آن دل کنده و فراموشش کنند.
همیشه جای چیزی در وجود ما خالی است حالا که جای درختان چنار و سرو و بید را ساختمان های خاکستری سر به فلک کشیده پر کرده اند و آفتاب، به جای سر خوردن از میان شاخ و برگ های سرسبز درختان، پشت آسمان خراش ها زنده به گور شده است و به جای عطر علف های نم خورده، دود ماشین ها و خاک ساخت و سازها را در ریه ها پر می کنیم.
جای طبیعت خالی است وقتی به جای نوازش گندم زارها، بر دیوارهای سیمانی دست می ساییم و گل های کریه مصنوعی را جای شمعدانی ها نشانده ایم.
چه جفایی در حق خود و دیگر موجودات و طبیعت کرده ایم. طبیعت چیزی جدا از ما نیست؛ بخش بزرگی از وجود خود را به باد داده ایم.
بیچاره طبیعت!
بیچاره ما!
بازدید امروز: 167
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584955